گنجور

 
ناصر بخارایی

سخت سستی تو در وفا داری

نیک بد می‌کنی جفا کاری

من غمت را نگاه می‌دارم

تو دلم را نگه نمی‌داری

زیر پای تو من چو گرد شدم

تو به چشمم از آن نمی‌داری

خاک‌ خواری مریز بر سر من

که ز من خاک را بود خواری

زلفت از من شکستگی آموخت

لبت از وی گرفت خونخواری

کی شناسی درازی شب هجر

تو به خوابی و ما به بیداری

من شوم از خدای خود بیزار

که مرا باشد از تو بیزاری

بس که چشم تو خون مردم ریخت

برنخیزد دگر ز بیماری

ناصرا گر سر تو بر دارند

سر از این آستان نبرداری