هست از زلف کژت در دل من قلابی
که دلم از کشش زلف تو دارد تابی
دل که در ابرویِ طاق تو چو قندیل آویخت
همچو شمعیست برافروخته در محرابی
از خیال شب وصل تو که خوابت خوش باد
بیش در دیدهٔ من راه نیابد خوابی
به جز از اشک چو باران که مبادا بی آب
بر سر آتش ما کس نفشاند آبی
عالمی تیره شد از زلف تو، بگشای نقاب
تا به شب راه برم سوی تو در مهتابی
ظاهراً اشک من امرزو چو بگذشت ز دوش
آبم از سر گذرد چون نشود پایابی
ناصرا از دهنش گیر طریق ایجاز
تا چو زلفش نبود در سخنت اطنابی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی
آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی
اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد
که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی
گرچه صبرم مددی می دهد از هر نوعی
[...]
بازم افتاد دلِ ممتحن اندر تابی
از غم ماهجبینی شدهام مهتابی
باز از آشوبِ جهانی که نمییارم گفت
قصّه ای دارم و دارد صفتش اطنابی
جفت ابروش که طاق است چو دیدم گفتم
[...]
تو که خورشید جهانی به جهان می تابی
از چه رو با من بیچاره چنین در تابی
آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان
با من دلشده دایم تو چنین برتابی
آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.