گنجور

 
ناصر بخارایی

نیست سرگشته‌تر از من به جهان باد صبائی

که سلامی ببرد از من سرگشته به جائی

از حریم در سلطان به جز از باد که آرد

آن‌قدر خاک کزو سرمه کند چشم گدائی

چند چون ذره هوائی شوم از پرتو مهرت

عمر رفت دریغا همه بر باد هوائی

خاک ره گشتم و آن ترک ختا نگذرد از من

روزگاریست که بر ما نگذشته است خطائی

ناصر آن دم که به درد تو سر از خاک بر آرد

چون مه از مهر بود بر رخ او داغ وفائی