گنجور

 
ناصر بخارایی

سرو از پای در آید چو به بستان آئی

گل شود پرده نشین چون به گلستان آئی

سود و سرمایهٔ مردم همه بر باد کنی

گر خریدار شوی بر در دکان آئی

کوزه‌ها رقص‌کند چون تو به میخانه روی

بندها در شکند چون تو به زندان آئی

به خیال لب میگون تو گشتند خراب

نیست حاجت که در مجلس مستان آئی

پیش قد تو رود قامت طوبی از جای

روز محشر چو در روضهٔ رضوان آئی

باده از خون جگر دارم و نُقل از دل ریش

که شبی نزد من خسته به مهمان آئی

با چنین بخت گدایانه که داری ناصر

دولتی باشد اگر محرم سلطان آئی