گنجور

 
ناصر بخارایی

ای خطِ شب مثالت از آفتاب زنده

بر گرد بالش مه از ناز سر نهاده

از ابرویِ تو جوزا بر مه کمان کشیده

از طرهٔ تو بر گل، سنبل کمین گشاده

زنجیربان زلفت، دل‌ها به خون کشیده

سودائیان چشمت، سرها به باد داده

روزی سوار بگذر، تا سرو در رکابت

بر طرف باغ چون گل، گردد روان پیاده

زاهد به دعوی تو، شاهد به دست شاهد

ساقی چو فرصت ما،‌ بر باد رفت باده

عشق و وفا و همت، شد لازم تو ناصر

خوش آمدت سه عادت، بالعز و السعاده

در شرع از حقیقت، به نیست چون طریقی

سجاده را به می ده، یا خرقه را به باده