گنجور

 
ناصر بخارایی

دل گرفت از مسجدم، خمار کو

خرقه را آتش زدم، زنار کو

غیر نی، کو ناله از ما می‌کند

همدمی دمساز و خوش‌گفتار کو

در جهان جز باده کاو غمخوار ماست

یار صافی خاطر غمخوار کو

محرمی کز سوز بر بالین من

هر شبی چون شمع گرید زار کو

از گلستان وفا بوئی کجاست

وز دیار مردمی، دیار کو

در زمانه هیچ دل بی غم که دید

در جهان یک برگ گل بی خار کو

جان دهد ناصر روان در پای یار

از ره یاری، ولیکن یار کو

 
 
 
امیر حسینی هروی

عقل گوید جبه و دستار کو

عشق گوید خانه خَمار کو

جهان ملک خاتون

گفته بودم یار گیرم یار کو

در جهان اکنون ز یار آثار کو

یار در عالم نمی بینم بسی

وین زمان جز صحبت اغیار کو

پیش ازین بودی مگر مهر و وفا

[...]

نشاط اصفهانی

جز به سویت پای را رفتار کو

جز به رویت دیده را دیدار کو

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه