گفت با وی از پس صد اعتذار
کی وجودت گلشن دین را بهار
گر کژی گفتم تورا نشناختم
باز بر دستی قماری باختم
گفت ای شیخ این کژیها راست باد
جان فدای آنکه یار ماست باد
تا به فکر این کژی و راستی
باشی ای جان راستی ناراستی
از کژی و راستی ما کاستیم
با کج و با راست ما خود راستیم
آنچه می گویی گر از بهر خداست
هرچه خواهی گو چه کج باشد چه راست
گر سخن با یاد یار دلکش است
گو بهر لفظی که خواهی آن خوش است
گو حدیث از آن نگار دلبری
خواه میگو تازی و خواهی دری
در حدیثش فی اللیالی الصافیه
من همی جویم ردیف قافیه
او همی گوید که این شب کوته است
قافیه مندیش فرصت شد ز دست
تا تو در اندیشه ی وزنی و سجع
سر زند صبح و شود خاموش شمع
از برای خاطر من ای حریف
قافیه بگذار و بگذر از ردیف
بلکه ای همدم سخن در کار نیست
لفظ هم محرم درین دربار نیست
قصه ی آن یوسف گل پیرهن
خوشتر آن باشد که گویی بی سخن
اندرین خلوت سخن بیگانه است
وضع الفاظ از پی افسانه است
چون تو افسانه نخوانی لفظ چیست
یار ما در بند سجع و لفظ نیست
بلکه بگذر ای صفایی از زبان
بیزبان میگو حدیث دلبران
کاندرین محفل زبان نامحرم است
زین سبب از این حکایت ابکم است
چون به این محفل رسی ای هوشمند
هم زبان کن مهر و هم لب را ببند
این زبان و لب ز جنس عنصر است
قصه ی ما از زبان دیگر است
این زبان بند مکانست و زمان
وین سخنها زاده ی این دودمان
هست ما را ای حریفان در میان
داستان از لامکان و لازمان
این زمان و لفظ جسمانی بود
نقل ما زان یار روحانی بود
لفظ از بهر معانی کسوت است
کسوت آن پوشد که او را قامت است
آنچه نی آغاز و نی انجام داشت
کی تواند قامت و اندام داشت
بی سخن کن این معانی را بیان
داستان میگو و لکن بیزبان
بیزبان گویم ولی هشیار کو
آنکه فهمد بی سخن اسرار کو
آنکه فهمد ناله مرغان کجاست
هم نوای عندلیب جان کجاست
طوطی جان بیزبان در گفتگو
طوطئی کو تا بفهمد راز او
طوطیان در نغمه لیکن در چمن
ای دریغا نیست جز زاغ و زغن
چونکه گوش اهل این مجلس کر است
در چنین مجلس خموشی بهتر است
نیست چون کالاشناسی در میان
این متاع ما نهان به درد کان
چونکه صرافی نه در این چارسو
نقد ما در کیسه پنهان باش گو
اندرین بازار یک دلال کو
جز دو سه کیسه برد حمال کو
گر نباشد آنکه فهمد بی سخن
دست اندر دامن تمثیل زن
قصه ی سلمی و لیلی پیش گیر
در نهان دست نگار خویش گیر
گه ز شیرین داستان بنیاد کن
وز لب شیرین جانان یاد کن
از پریشانی خود سرکن سخن
پنجه در زلف پریشانش فکن
داستان مهر و مه آغاز کن
دیده بر خورشید چهرش باز کن
ماه تابان کن ولی اندر یمن
جلوه ده یوسف ولی در انجمن
پیرهن باشد شبیهات و مثال
وان حکایتهای چون آب زلال
پیرهن باشد حدیث دیگران
اندران بنهفته یاد دلبران
چون سخن از آن بت حورا وش است
گر پریشان هم بگویم دلکش است
همچنانکه پیش ازین گفتیم فاش
مقصد آن اصل و ره باش آنچه باش
چون به یثرب راه را باشد ختام
خواه رو از نجد و خواهی رو به شام
هم نباشد سعی تو بیمزد اگر
جانب مقصد نیاید ره بسر
مقصدش هم گر نباشد بر تو فاش
در مقام تسخر و طعنش مباش
هر خطایی را ولی نبود ثواب
هرکسی ایمن نباشد از عتاب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.