گنجور

 
ناصر بخارایی

بر در دل حلقه زد، زلف چو زنجیر او

جان به در آمد که کیست؟ گفت که دلبند تو

مشکل کار مرا، از خم ابرو گشاد

باد صبا بوی برد، حال دلم مو به مو

دیده ز رویش بدید، صورت ایمان درست

زلف وی از کفر باز بست شکستی در او

قم قم قمری به صبح، گفت که قم الصبوح

کاسهٔ سر جام ساز، قمقمهٔ دل سبو

بوی نبردم چو باد، از گل رویش ولی

عمر چو بلبل گذشت در سر این گفتگو

حالت ما زان سبو هست چو غنچه به رنگ

مستی ما زان قدح هست چو نرگس به بو

چشمهٔ چشم مرا آب به جو می‌رود

تا چه به روی آیدم آخر از این جست‌و‌جو

تا چو غبار درش راه به کوئی برم

همچو صبا می‌روم در به در و کو به کو

های هوایت گشاد مست چو نرگس دو چشم

در دل ناصر بماند غلغلهٔ های و هو