گنجور

 
ناصر بخارایی

روز و شب بودند زلف و روی تو با هم قرین

صبح روشن مدتی با شام تیره همنشین

مشک بی آهوی پر چینش که ماچین خوانده‌ایم

گر بدیدی باز خون گشتی ز غیرت مشک چین

آهوان شیرگیر نرگس مخمور او

می‌شد از خرمن گل صد برگ سنبل خوشه چین

روی داد آن ماه را تا شب نگردد گرد او

رأی شد خورشید را تا خوشه نبود در کمین

طره‌اش بستی گره با حلقهٔ مار سیاه

گیسویش کردی رسن در گردن شیر عرین