گنجور

 
ناصر بخارایی

پای از خانه برون نه که بروید گل و نسرین

به صبا گوی حکایت ز لب شکر شیرین

خود یکی بوسه بده بر دهن تنگ شکوفه

که گل و لاله بسوزد ز دم عاشق مسکین

توئی در دل که بگوئی سخن خویش وگر نه

چه حکایت کند از تو دل شوریدهٔ غمگین

عاشقی را تو بکشتی به سر دار ز غیرت

دل صد پارهٔ غنچه شد از او خسته و خونین

دوش در ره شکنی از سر زلف تو گشاد

باد را گفتم از آن سلسله مو غالیه برچین

دی به اغیار بگفتم سخن درد دل خویش

هاتفی گفت به گوشم که مگو بیهده چندین

دید در پرده سحرگه ز پس پرده جمالت

ناصر سوخته دل گشت چنین بیدل و بی‌دین