گنجور

 
ناصر بخارایی

مرغ روانم می‌پرد، تا در هوای کیست این

سیلاب اشکم می‌رود، تا در وفای کیست این

مائیم و شب‌ها تا سحر، در زیر پهلو خاک در

خشتی که دارم زیر سر، از خاک پای کیست این

گویند اگر آن رشک مه، آید کجا سازیش جا

در چشم اسفید و سیه، بنگر که جای کیست این

دیدم لبش چون لعل تر، بر وی شکافی چون گهر

زان جا برون آمد شکر، شیرین لقای کیست این

یک صبحدم زان خاک کو آورد باد مشکینه بو

شد چشم من روشن از او، تا توتیای کیست این

ناصر بر آن در سال‌ها نالید زار و بی نوا

هرگز نگفت آن پادشا، او را گدای کیست این