گنجور

 
ناصر بخارایی

ز زلفت دم زدم، دودی برآمد از دهان من

لبت را یاد کردم، سوخت از آتش زبان من

لبت جان است و جان من رسیده از غمت بر لب

بیا لب بر لبم نه تا شود پیوند جان من

زدی پیکان غمزه بر دلم، از پشت بیرون شد

دوائی نیست، بیرون رفت تیری از کمان من

جدائی در میان افتاد و من این دوست‌تر دارم

که از تو تیغ زهر آلود باشد بر میان من

اگر در آب و خاک من بکشتی تخم سودایت

چرا درد تو می‌روید ز مغز استخوان من

بتم را دوش می‌گفتم، نهم بر آستانت سر

بگفتا عار می‌دارد از این سر آستان من

بگفتم طبع نازک را ز ناصر یاد ده روزی

بگفتا جای هر خاری نباشد گلستان من