گنجور

 
کمال خجندی

حدیث یار شیرین لب نگنجد در دهان من

که باشم من که نام او برآبد بر زبان من

رنیم روزی از چشمت بکشتن داد پیغامی

هنوز آن مژده دولت نرفت از گوش جان من

نسیم دوستی آبد سگان آستانش را

پس از صدسال اگر یک یک ببوین استخوان من

گمان میبردمی کأن به بسرو بوستان ماند

چو دیدم شکل او شد راست از قدش کمان من

غم او نا توان دارد بجان میجوید آزارم

چه میجوید نمیدانم ز جان ناتوان من

کمال ار بشنود سعدی دوبیتی زین غزل گوید

که خاک باغ طبعت باد آب بوستان من

چنین مرغ خوش الحانی که من باشم روا باشه

که خارستان بار اشکنه باشد گلستان من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode