گنجور

 
ناصر بخارایی

هر سحرگه در هوای ماه مهرافروز من

زهره در چرخ آورد نالیدن دلسوز من

آسمان در دست من چون حلقهٔ خاتم شود

گر بیابد دست بر وی طالع پیروز من

جیب تا دامن چو صبح از مهر خواهم چاک زد

تا به کی شام فراقش تیره دارد روز من

باغ عیش من ز آه سرد بی برگ و نواست

از کجا باد خزان برخاست بر نوروز من

بخت بدفرجام انگشت ندامت می‌گزد

زانکه در گوشش نیامد پند نیک‌آموز من

عاشق درمانده را درمان چه سازی ای طبیب

چون به درمان می‌نسازد جان درداندوز من

در غم دلبر چو ناصر ناله از جان برکشید

دیدهٔ انجم بدوزد ناوک دلدوز من