گنجور

 
صائب تبریزی

ندارد جوهر افشای غم، تیغ زبان من

نمک بر چشم سوزن می زند زخم نهان من

دل صیاد می لرزد به دام از دانه اشکم

خطر دارد قفس از ناله آتش زبان من

ز عشق بی زوالی در خود آن گرمی گمان دارم

که مغز صد هما را سرمه سازد استخوان من

به چشم انتظارم گل فتاد از اشک یعقوبی

نمی آید ز مصر نیک بختی کاروان من

دو صد ابر بهاری در رکابش خوشه چین باشد

به صحرا چون خرامد گریه آتش عنان من

ز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارم

که از طاق بلند عرش آویزد کمان من