گنجور

 
ناصر بخارایی

سر گشته‌ام ز بخت نگونسار خویشتن

تر دامنم ز چشم گهربار خویشتن

درّ خوشاب دیده به دامن همی‌کشد

صراف عشق بر سر بازار خویشتن

ای جان مرا تو بارگرانی، کرانه گیر

بر مرکب ضعیف منه بار خویشتن

واعظ نگر به اهل یقین می‌کند خلاف

بیچاره گرم گشته به گفتار خویشتن

قاضی چگونه حیله کند درد عشق را

او را بس است زحمت دستار خویشتن

یاری به یاد دارم و چون باد می‌روم

حیران و خسته در طلب یار خویشتن

مانند حاجب تو طبیبی ندیده‌ام

دایم نشسته بر سر بیمار خویشتن

ناصر محقرست، نیرزد به ضرب تو

اندیشه کن ز خنجر خونخوار خویشتن