گنجور

 
ناصر بخارایی

من نه آن رندم که بنشینم به جای خویشتن

تا نبینم در کنار خود سزای خویشتن

عود را تسلیم باید بود، اگر سوز است و ساز

عاشقان را درد خود باشد دوای خویشتن

من نخواهم گشت روشن ز آتش عشقش چو شمع

تا سر خود را نبینم زیر پای خویشتن

ریختی خون من و دادیم غم‌ها در عوض

دیر شد تا می‌خورم از خون‌بهای خویشتن

گفتمش عمر تو بادا، گفت من عمر توام

تا به کی ای مدعی گویی دعای خویشتن

من برای خدمت اویم، برای خود نی‌ام

راه او را کی توان رفتن، برای خویشتن

یاد ناصر پیش او کردم، ازین در خشم شد

گفت من تا کی کشم، ننگ گدای خویشتن