گنجور

 
ناصر بخارایی

یار همان، عهد همان، دل همان

آب همان، خاک همان، گِل همان

مؤمن و کافِر سوی حق ره برد

زاهد گمره به باطل همان

هر دو جهان کشتهٔ عشق تو شد

غمزهٔ خون ریز تو قاتل همان

حاصلم از عشق تو خون دل است

هست خود از عشق تو حاصل همان

ناصر از آمیزش صورت گذشت

صورت آمیخته با دل همان