گنجور

 
ناصر بخارایی

چون همنشین ماه نگردم بر آسمان

آن به که همچو گرد نهم سر بر آستان

با آنکه تیر چرخ ز من سهم می‌خورد

چون قوس پشت من بود از غم گران

اقرار عشق کردم و انکار عاقلی

کز عشق در یقینم و از عقل در گمان

چون آب دیده نقش خیالت لطیف گشت

چون باد یافت بوی نسیم تو شد روان

ای تن چرا تو غافل و فارغ نشسته‌ای

نشنیده‌ای که عزم سفر جزم کرد جان

بیچاره تشنه‌ای که رسد جان او به لب

دلبر به محمل و دل و جانش به کاروان

ناصر چو گرد در عقبش می‌رود به سر

با دوست همچو باد اگر نیست هم‌عنان