چون همنشین ماه نگردم بر آسمان
آن به که همچو گرد نهم سر بر آستان
با آنکه تیر چرخ ز من سهم میخورد
چون قوس پشت من بود از غم گران
اقرار عشق کردم و انکار عاقلی
کز عشق در یقینم و از عقل در گمان
چون آب دیده نقش خیالت لطیف گشت
چون باد یافت بوی نسیم تو شد روان
ای تن چرا تو غافل و فارغ نشستهای
نشنیدهای که عزم سفر جزم کرد جان
بیچاره تشنهای که رسد جان او به لب
دلبر به محمل و دل و جانش به کاروان
ناصر چو گرد در عقبش میرود به سر
با دوست همچو باد اگر نیست همعنان