گنجور

 
ناصر بخارایی

هر دم چو باد می‌برد از کوی تو نسیم

خوش می‌کند مشام من از صحبت قدیم

جزئی نباشد از تن من خالی از غمت

چون دفترم اگر تو سراسر کنی دو نیم

من بر زمین نشسته و بیرون ز نُه فلک

کونین خالی از من و من در جهان مقیم

ما و تو و صراحی و راه قلندری

خلق و نعیم دنیی و سودای زر و سیم

ای پیک ره نورد که ره می‌بری به دوست

پیغام ما بگو چو در آئی در این حریم

مانند قطره شو که به دریا در اوفتد

مردانه رو که فرد بود گوهر یتیم

ناصر قَضات سلسله در پای دل ببست

راه نجات کم طلب از زاهد و حکیم

 
 
 
جمال‌الدین عبدالرزاق

والله که روزگار شد از مثل تو عقیم

حقا که چشم چرخ نبیند چو تو کریم

حمیدالدین بلخی

عیبی است در مشیب بعالم درون بزرگ

عیشی است در شباب بگیتی درون عظیم

خود آنزمان کجاست که تن را و عیش را

سستی نبود همدم و پیری نبد ندیم

عهدی که میفشاند درخت صبی ثمر

[...]

خاقانی

خاقانیا نجات مخواه و شفا مبین

کرد شفاعت علت و زاید نجات، بیم

کاندر شفاست عارضهٔ هر سپید کار

واندر نجات مهلکهٔ هر سیه گلیم

خواهی نجات مهلکه منگر نجات بیش

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای گاه تربیت صفت ذات تو رحیم

وی گاه صفدری یزک لشکر تو بیم

طاوس سدره در حرمت مرغ خانگی

بطنان عرش کعبهٔ جاه ترا حریم

صیت صداش مشرق ومغرب فرو گرفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه