گنجور

 
ناصر بخارایی

هر دم چو باد می‌برد از کوی تو نسیم

خوش می‌کند مشام من از صحبت قدیم

جزئی نباشد از تن من خالی از غمت

چون دفترم اگر تو سراسر کنی دو نیم

من بر زمین نشسته و بیرون ز نُه فلک

کونین خالی از من و من در جهان مقیم

ما و تو و صراحی و راه قلندری

خلق و نعیم دنیی و سودای زر و سیم

ای پیک ره نورد که ره می‌بری به دوست

پیغام ما بگو چو در آئی در این حریم

مانند قطره شو که به دریا در اوفتد

مردانه رو که فرد بود گوهر یتیم

ناصر قَضات سلسله در پای دل ببست

راه نجات کم طلب از زاهد و حکیم