گنجور

 
ناصر بخارایی

من به شادی شده بیگانه و با خود خویشم

همت شاه‌وشان دارم اگر درویشم

دورم انداخت ز رویت به کمانِ ابرو

تُرک چشمت که بر آورد چو تیر از کیشم

عقرب زلف تو را چشمهٔ خورشید بلند

نوش باد ار چه دل‌آزرده کند از نیشم

بوسه جست از دهنت تنگ در‌ آمد به عدم

تا چه آرد به سر این عقل محال اندیشم

تیره چون سایه روم در پی خورشید رخت

که کند پرتو او روشنی‌ئی در پیشم

مانع حالت مجنون نشود پند پدر

منع ناصر مکن ای خویش که من بی خویشم