گنجور

 
ناصر بخارایی

به ابرویِ چو کمانت که گر زنی تیرم

نظر ز ابرو و چشم تو بر نمی‌گیرم

چو در طریق وفایت شدم ندیم ندم

رفیق گریهٔ زارست و نالهٔ زیرم

ز لذت لب تو گشت جان من شیرین

که داد مادر ایام شهد با شیرم

ز جیب دهر به دیوانگی بر آرم سر

که پای بند سر زلف همچو زنجیرم

بیار ساقی آئینهٔ جهان بین را

به آب باده فروشوی رنگ تزویرم

همه روایت نی از نفختُ مِن روحی است

به قول راست خبر می‌دهد ز تفسیرم

فراغ است ز شاه و امیر ناصر را

که پادشاهم اگر در دیار تو میرم