خیال لعل میگون تو دائم در نظر دارم
چو ساغر سینهای پرخون و چشمی پرگهر دارم
فروغ عارضت ماه است، با وی عشق میورزم
درخت قامتت سرو است، زو امیدِ بر دارم
۳
نه بی مرغول مشکینت شبی را روز میخواهم
نه بی خورشید رخسارت زمانی خواب و خور دارم
تو از دست من و از دل دهانی تنگتر داری
من از حال خود و زلفت دلی آشفتهتر دارم
ز اشک و چهره در پایت نثاری خواهم افشاندن
که تا بینند بدخواهان که چندین سیم و زر دارم
۶
فقیه خشک را یکدم بگو تا پیش من آید
که تا سوزد ازین آتش که من در خشک و تر دارم
میان جان و جانانم حجابی نیست جز ناصر
کنون وقت است کاین برقع ز روی خویش بر دارم