ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

خیال لعل میگون تو دائم در نظر دارم

چو ساغر سینه‌ای پرخون و چشمی پرگهر دارم

فروغ عارضت ماه است، با وی عشق می‌ورزم

درخت قامتت سرو است، زو امیدِ بر دارم

۳

نه بی مرغول مشکینت شبی را روز می‌خواهم

نه بی خورشید رخسارت زمانی خواب و خور دارم

تو از دست من و از دل دهانی تنگ‌تر داری

من از حال خود و زلفت دلی آشفته‌تر دارم

ز اشک و چهره در پایت نثاری خواهم افشاندن

که تا بینند بدخواهان که چندین سیم و زر دارم

۶

فقیه خشک را یکدم بگو تا پیش من آید

که تا سوزد ازین آتش که من در خشک و تر دارم

میان جان و جانانم حجابی نیست جز ناصر

کنون وقت است کاین برقع ز روی خویش بر دارم