گنجور

 
ناصر بخارایی

اگر ای باد تو را بر در او هست قبول

خاک را نیز چنان کن که شود وجه قبول

ننمائی سبکی تا نشود گرد و غبار

که سر یار گران است و دل دوست ملول

به چه ارزم من خاکی که روم بر در او

از کجا در سرم افتاد چنین فکر فضول

گر به زلفش برسی ذکر پریشانی من

نکنی هیچ، مبادا که شود قصه به طول

گویش از من که دگر نیست رسولی به برم

چو سوی بنده خود‌آئی تو چه حاجت به رسول

من به سودای تو مشغولم و از خود فارغ

تو ز من فار غ و با حسن رخ خود مشغول

قابل دولت وصل تو نباشد ناصر

تا به اقبال قبول تو نگردد مقبول