گنجور

 
جیحون یزدی

هاشمی خال من ای خواجه ترکان تتار

عید مولود نبی آمد و هنگام بهار

آن یکی را پر جبریل امین مروحه دار

و آن دگر باد مسیحی دمد اندر اشجار

هم از آنشد چو صنم خانه جهان پر زنگار

هم از این گشت تهی کعبه زسکنای صنم

عید را گیو سحر گاه بفرهنگ و نها

همچو کیخسروش آورد ابا فر و بها

فرودین داشت چو کاوس زخویشش او را

شد بطوس چمن وکاوه بستان مولا

هم از آن شد زهم اشکافته طاق کسری

هم از این گشت بهم بافته خیمه رستم

عید از ایمن غیب آمد و آورد زجود

آنچه موسی شده مدهوش جمالش بشهود

فروردین هم سوی میقات دمن کرد ورود

ساخت جلوه ید بیضای شقایق زخدود

هم از آن سبطی صفوت رسد از طور وجود

هم از این قبطی ظلمت غرق نیل عدم

عید آمد چو سلیمان وز صرصر باره

زاسم اعظم بسر دیو زلل زو خاره

فرودین بست چو آصف بسر از گل شاره

شاد مرغان پری عشوه اش از نظاره

هم از آن یافته بازوی نزاهت باره

هم از این تافته زانگشت رسالت خاتم

عید مانا زختن تاخته موکب بیرون

کاین چنین مشک طرب پاشد از اندازه فزون

فروردین هم به رهش ریخت زقربانی خون

خون قربانیش ازلاله هویداست کنون

هم از آن شد علم کفر زاسلام نگون

هم از این نامیه در باغ برافروخت علم

عید بجهاند زلاهوت بناسوت سمند

و اندر انداخت بذرات زتهدید کمند

فروردین خواست که یازد بخزان تیغ گزند

شد خزان زهره اش آب و بچمن رنگ فکند

رایت کثرت از آن تاز نباتات بلند

آیت وحدت از این تا بجمادات رقم

عید را عقل نخستین چو بسر افسر هشت

ایزدش بر زبر افسر لولاک نوشت

فرودین چرخ زد از شوق دو صد بریک خشت

برد او را ز ریاحین سپهی پاک سرشت

هم از آن گشت قلم پای وی از دامن کشت

هم از این شد بعلا دسترس لوح و قلم

عید ازعرش چو بر فرش پراکند نقاب

خرگه پرتو حق سود برافلاک قباب

فرودین کرد نثارش زسمن لعل مذاب

بلبلانرا بگلو از نغم آمیخت رباب

هم از آن در بصدف گیتیش از ذخر سحاب

هم از این در بشرف عالمی از فخر امم

مقصد کون محمد که در ادراک عقول

انبیاراست خداوند و خداراست رسول

وربهرعالمش از قدر خروج است و دخول

فرق نزدش نه زعمق و نه زعرض و نه زطول

همه اوقات عروجش سوی معراج وصول

زآنکه خلق است در او هجده هزاران عالم

اولین کنز غنا کز دو جهان داشت ابا

بود با آنکه بر او کوته کونین قبا

نافی جنس اله از بدنش کسوت لا

بهر اثبات هوالله بخرقه الا

گرچه ذاتش زحدوث است مزمل اما

این حدوثی است که شد همقدم آخر بقدم

وهم افتاده کلاهی زعلا پایه اوست

جان سبک جنبشی از عشق گرانمایه اوست

ابدی فیض ازل ذره (؟) پیرایه اوست

شرع طفلی بهین بعثت او دایه اوست

با وجودیکه جهان درکنف سایه اوست

بیخودی بین که نیش سایه زسر تا بقدم

ایکه گر پشه لنگی شودت داخل خیل

بجز ازکله نمرود نپیماید کیل

وان شبانیکه بگله خدمت گشت طفیل

تخت فرعون بزیر افکند اندر ره سیل

تارک مهر تو شدادوش افتد در و یل

گرهمه رخت کشد جانب کریاس ارم

دیدی آنوقت موالید ثلاث از ام واب

که مشیت بد استرون و تقدیر عزب

خلقت سر و علن از تو پذیرفت سبب

یافت حد از شرف هیکل تو رحمت رب

لقبت امی و علمت نه عجم را نه عرب

بابی انت و امی زچنین فضل و شیم

کوثر از رشک لبت اشک مروق دارد

طوبی از یاد قدت دوحه رونق دارد

جعد حور از نسمات گذرت دق دارد

خاکساریست که بهر تو ستبرق دارد

آدم ارخلد بهشت از طرفی حق دارد

که بهشتی چو تو جا داشت بصلب آدم

عقل در ممکن و واجب زتو میجست چو راز

ذوق گفتش بحقیقت رو و بگذر ز مجاز

چون نه ممکن که بواجب کنمش نام آغاز

خود چه واجب که به ممکن شومش دستان ساز

هست ممکن ولی افراشت چو شقه اعجاز

مو بمویش زند از واجب اوتاد خیم

ای نبی مدنی وی در درج ذوالمن

که دوصد موسی عمران برنطقت الکن

دارم امید که ننهی بخودم هیچ زمن

خواه در بسط فرح خواه که در قبض حزن

خاصه کز بغض سفرنک بودم حب وطن

چه شود کز تو شود گر دل صاحب ملهم

ملک التجار آن میر به مردی قائم

که بود ذات ورا فضل و فتوت لازم

تاج فرق فرق حاج محمد کاظم

آنکه چرخست بایوان وی از جان خادم

گردد آنگه که پی کشف سرایر عازم

حل شود مشکل خلق ار چه بود جذر اصم

نزد اموال وی اندوخته یم مجسم چه بود

پیش کاخش فراین بر شده طارم چه بود

حاسد اندر بر این جان مجسم چه بود

قدر دجال برعیسی مریم چه بود

به بر همت او ملک دو عالم چه بود

که ورای دو جهان رانده ز ادراک حشم

ماه و خور رانده ای از مخزن سیم و زر اوست

حاصل کون و مکان ما حضر محضر اوست

آسمان مفتخر از میمنت اختر اوست

نظر بخت بهر مرحله بر منظر اوست

قسم چرخ بخاک ره جان پرور است

در مهمی بضرورت خورد ار چرخ قسم

درضمیرش چو زحق رتبه الهام غنود

هوش او گرزن تاثیر زاجرام ربود

بست جهدش طرق ننگ و در نام گشود

ملک را دوره اش از هرجهتی نام فزود

غنم و گرگ زعدل ار ملکی رام نمود

عهد او گرگ نباشد که شود رام غنم

ایکه در تربیت ملک چو خورشید و مهی

وز شهامت فلک اندر زبر مصطبهی

باقالیم هنر خسرو دانش سپهی

آگه از سر ضمایر بهمان یک نگهی

ابری و بحری و مشنو که نبخشی ندهی

که بود لازمه پاک وجود تو همم

تا زمیلاد نبی روح برآید زفتور

تا ز نزدیکی اردی شود آذر مه دور

تا تراوش نکند فکرت جیحون رنجور

که بهر مرغی انجیر خوری نی دستور

هم مولف زتو برسفره نعمت بسرور

هم مخالف زتو در حفره نقمت بنقم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode