گنجور

 
قصاب کاشانی

باز چون سرو قد افراخته‌ای یعنی چه

ریشه بر هر جگر انداخته‌ای یعنی چه

چهره چون لاله ز می ساخته‌ای یعنی چه

ماه من پرده برانداخته‌ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

دلت از راه برون رفته ز افسان رقیب

زده‌ای دست ندانسته به دامان رقیب

شدی از رغم من غم‌زده مهمان رقیب

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب

این‌چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه

همنشین تا تو بدین پاره قبایان شده‌ای

چون مه نو سر انگشت نمایان شده‌ای

نی غلط پیرو این بی‌سر‌وپایان شده‌ای

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای

قدر این طایفه نشناخته‌ای یعنی چه

گاه پیغامی از آن نرگس مستم دادی

گاه بر خاک ره خویش نشستم دادی

این‌قدر هست گناهم که شکستم دادی

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه

گفت ابروی تو با دل سخنی چند نهان

جلوه‌ات آمد و کرد آن سخنان جمله عیان

لبت از موج تبسم نمکی ریخت در آن

سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ میان

زین میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه

آنکه از خون جگر شستن دل کرد قبول

می‌توان گفت که شد در ره عشقت مقبول

ما نکردیم به جز درد و غمت هیچ وصول

هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه

دوش آمد به صدا آن لب شیرین‌گفتار

بارها کرد به قصاب همین را تکرار

که در این خانه ره غیر بود یا اغیار

حافظا در دل تنگت چو فرود آید یار

خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه