گنجور

 
ناصر بخارایی

دل من می‌کشد و چون نروم از پی دل

سوی دلبر که دل‌ آرام نگیرد با گِل

تو اگر پند بفرمائی و گر بند نهی

دل دیوانه چنان نیست که گردد عاقل

ای صبا چون گذرد یار به من بازنمای

حیف باشد که رود عمر من و من غافل

گل به روی تو عزیز من اگر دعوی کرد

زود در مجلس ما دسته شود خوار و خجل

بخت یاری قبولِ من مفلس نکند

مگر از دولت اقبال تو گردد مُقبل

ساربان گفت که بستند رفیقان همه بار

لیک در راه تو دگر سخن را محمل

ناصرا هر که می از صبح ازل نوشیده است

تا شبانگاه ابد مست بود لایعقل