گنجور

 
ناصر بخارایی

هنوز در دل مائی و پیش دیده مقابل

که منقطع نشود دوستی به قطع منازل

میان لیلی و مجنون مودّت است و ارادت

اگر عداوت و شور است در میان قبایل

به ما ز دوست سلامی مگر نسیم رساند

کز آب دیده در این ره پدید نیست مراحل

نظر به صورت زیبا و زلف و خال ندارم

که میل اهل حقیقت به سیرت است و شمایل

عجب که خاطر گلبن ز درد دل نشود خون

چنین که سوخت دل لاله از خروش عنادل

دگر ز کشتهٔ هجران دلیل عشق چه جوئی

که آب دیده نمودیم و رنگ چهره دلایل

مرا به روز قیامت قتیل عشق تو یابند

سپرده جان گرامی، گرفته دامن قاتل

مران شکسته‌دلان را از آستان کریمت

چرا که اهل کرم را گریز نیست ز سایل

چنین که هستی ناصر به بحر عشق فرو شد

گمان مبر که غبارش برد نسیم به ساحل