گنجور

 
ناصر بخارایی

شنیده‌ایم که عشاق مستقیم احوال

به درد هجر بمردند بر امید وصال

کسی به دور فرومایه دل چرا بندد

که دم به دم متغیر شود ز حال به حال

شب دراز دو چشمم خیال خواب ندید

که ره نبود در آن گوشه خواب را ز خیال

چو شمع تا به سحر سوختم بدان امید

که صبح وصل برآید ز مطلع اقبال

کنون که نوبت وصل است یار می‌گوید

که خیر باد، سفر می‌کنم، زهی اشکال

سمند عزم روان کرد و ما ز غایت جهل

هم از عقیلهٔ خود مانده پای‌بند عقال

گدای‌وار درآمد به کوی او ناصر

به گوش هوش شنید ندا که خذو تعال