گنجور

 
ناصر بخارایی

چشمان تو کشیده کمان و گشاده تیر

دل را کنند غارت و جان را برند اسیر

تیره است بی تو چشم من ای ماه، رخ گشای

در پا فتاد کار من ای دوست دست گیر

چشمم بس است، بیش مبین رو در آینه

تا حسن بی‌نظیر تو را ناورد نظیر

مژگان تو ز جوشن پرهیز و درع صبر

می‌بگذرد چو سوزن پولاد از حریر

از زاهدان گریخته چون روغنم ز آب

آمیخته به عشق بتان همچو شهد و شیر

ما را به بوی زلف تو مجلس معطر است

مجمر ببر که در سر ما باشد آن عبیر

واعظ مگو که ناصر از آن سو نظر مکن

کاو دیده بر ندارد اگر دوزی‌اش به تیر