گنجور

 
ناصر بخارایی

دل سوخت در فراق تو، نوبت به جان رسید

مردم ز هجر، کی به وصالت توان رسید

بر عندلیب آنچه ز باد خزان رسد

روز جدائی از دم سردم همان رسید

زد غمزهٔ‌ تو بر من از آن می‌کنم فغان

صبرم نماند کارد چو بر استخوان رسید

زلف تو عاقبت ز جفا سر به باد داد

یارب کدام تیر دعا بر نشان رسید

رازی که با میان تو حق در میان نهاد

از نازکی کسی نتواند بدان رسید

جانم کجا ز زلف تو یاد بدن کند

طوطی قفس شکست و به هندوستان رسید

شب نعره می‌زدم به درت چون سگ غریب

تشریف سنگ بر سرم از پاسبان رسید

ای دل به دیده می‌گذرد چشم و ابروش

ای مرغ هوش دار که تیر و کمان رسید

ناصر عجب که آن مه ما را خبر نشد

هر شب که ناله‌های تو بر آسمان رسید