گنجور

 
ناصر بخارایی

گل اندر دیده‌ام بی نقش رویت خار می‌آید

ز هر برگ گلی بر دل مرا صد بار می‌آید

خیال ابرویت در چشم من پیوسته می‌گردد

کمان از دیده‌های راست بین طیار می‌آید

نخواهم رفت از کویت به دشنام رقیب اما

سماع طعنه‌های دشمنان دشوار می‌آید

بَدان در روی نیکویت همی‌بینند و می‌دانم

که از چشم بد آسیبی در آن رخسار می‌آید

به غیر باده در دستم همه با باد می‌ماند

به غیر یار در چشمم همه اغیار می‌آید

به مه دارم نظر کانجا نشان دوست می‌یابم

به گل‌بر عاشقم کز وی نسیم یار می‌آید

به جز چشم تو ناصر را کس دیگر نمی‌پرسد

همان بیمار را رحمی بر این بیمار می‌آید