گنجور

 
ناصر بخارایی

مهری ز تو در وجود ناید

سرمایه برفت و سود ناید

دل رفت چنان که کس ندانست

جان سوخت چنان که دود ناید

سرو از پس آن زمین فرو شد

کو پیش تو در سجود ناید

رفتی و نیامدی و گفتم

آن عمر که ر فته بود ناید

یک بوسه گدای را نبخشی

در شهر تو رسم جود ناید

از بوسه مپرس چون دهانت

در دایرهٔ‌ وجود ناید

بیگانه شدست دل ز ناصر

کاین نالهٔ او شنود ناید