گنجور

 
ناصر بخارایی

اگر آن سرو گل‌اندام به رفتار آید

به هوایش دل آشفته گرفتار آید

زاهد شهر ز چشم خوش او مست و خراب

رود از صومعه در گوشهٔ خمّار آید

گر به سر حلقه دهی بادهٔ عیسی پرورد

خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید

پردهٔ وهم گر از روی یقین برداری

به یقین منکر دیدار به اقرار آید

چون زبان هرکه به کامی برسد از لب تو

بدهد داد فصاحت چو به گفتار آید

تو اگر یار در اغیار ببینی، ای یار

هر چه اغیار بود در نظرت یار آید

ناصرا قصهٔ شیرین تو شوری دارد

زانکه این گوهر از آن لعل شکربار آید