گنجور

 
ناصر بخارایی

هر زمان دل را جگر از دست دیده خون شود

عاقبت تا حال دل با چشم خونی چون شود

دل همی‌خواهد که رویت را ببیند یک نظر

دم به دم خون گردد از راه نظر بیرون شود

بهر رویت گر جواب لن‌ترانی می‌دهی

قامت من لام گردد، پشت من چون نون شود

لعل تو شیرین بیابد خسروی دعوی کند

روی تو لیلی ببیند همچو من مجنون شود

تا تن چون کاه من کاهد چو ماه چارده

در دلم چون ماه نو مهر کهن افزون شود

دیده گر پیشت نویسد از سیاهی نامه‌ای

خون چکد از خامه و روی ورق گلگون شود

ناصر از شعری برد بازار ماه و مشتری

زهره در میزان نگنجد گر چنین موزون شود