گنجور

 
ناصر بخارایی

گر چو پسته دهن تنگ تو در خنده شود

پسته را پوست ز تن پیش تو برکنده شود

چون ببیند قد و بالای تو را نیست عجب

سرو آزاد به جان و دل اگر بنده شود

جانم آن دم که ز رخ پردهٔ تن بردارد

ترسم از روی دلارای تو شرمنده شود

بس که بوسد در و دیوار تو چون ذره

تنم آن روز که چون گرد پراکنده شود

ناصر آن روز که در خاک بود عظم رمیم

قدمی بر سر خاکش بنهی زنده شود