گنجور

 
سنایی

هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود

قطره‌ها گردد ز راه دیدگان بیرون شود

گر ز بی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی

روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود

ز آتش و درد فراقت این نباشد بس عجب

گر دل من چون جحیم و دیده چون جیحون شود

بار اندوهان من گردون کجا داند کشید

خاصه چون فریادم از بیداد بر گردون شود

در غم هجران و تیمار جدایی جان من

گاه چون ذوالکفل گردد گاه چون ذوالنون شود

در دل از مهرت نهالی کشته‌ام کز آب چشم

هر زمانی برگ و شاخ و بیخ او افزون شود

تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی

عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود

خاک درگاه تو ای دلبر اگر گیرد هوا

توتیای حور و چتر شاه سقلاطون شود

ای شده ماه تمام از غایت حسن و جمال

چاکر از هجران رویت «عادکالعرجون» شود

آن دلی کز خلق عالم دارد امیدی به تو

چون ز تو نومید گردد ماهرویا چون شود

چون سنایی مدحتت گوید ز روی تهنیت

لفظ اسرار الاهی در دلش معجون شود