گنجور

 
ناصر بخارایی

ز عشق بنده چه خواهد بدان جمال فزود

که از قدیم تو بودی و این شکسته نبود

جدا ز روی تو من روی و ره نمی‌دانم

ولی چو روی نمودی تو جمله روی نمود

شبی خیال تو آمد قبای من دزدید

سحر نسیم تو آمد کلاه من بربود

بر آستان تو رفتم حدیث خود گفتم

پس از کرشمهٔ بسیار خدمت فرمود

تو را قبای که داد و تو را کلاه که دید

چنین مگوی که چون گفتهٔ تو کس نشنود

از این تملق شیرین چنان ز دست شدم

که سر فدای تو باشد، کله چه باشد و خود

به کشتگان تو خود را همی در اندازم

تو دست خویش نخواهی به خون من آلود

جمال روی تو را حسن و ناز افزون باد

زیان ندارد اگر عاشقی ز غم فرسود

اگر به باد رود در هوای تو ناصر

تو را اگر چه ندارد زیان ندارد سود