گنجور

 
ناصر بخارایی

کتبت من دم عیش الیک الف کتاب

هنوز شوق تو یک فصل نیست از صد باب

غمی که در شب هجران به روی ما آمد

حساب آن نتوان کرد تا به روز حساب

به خواب روی تو هرگز ندیده‌ام زآن روی

که خواب را نتوان دید بی رخت در خواب

ز آب دیدهٔ‌ من سوز دل بیفزاید

که دیده است که آتش فزون شود از آب

به وقت سجده مرا روی دل به ابروی توست

چو بت‌پرست که در قبلهٔ‌ کژ نهد محراب

چو سرو در چمن جان بیدلان بنشین

چو آفتاب رخ از ذرهٔ‌ حقیر متاب

کجا به وصل تو ناصر رسد،‌ مگر باشد

لطیفهٔ‌ سببی از مسبب الاسباب