گنجور

 
ناصر بخارایی

بر آب کار به که بسازیم کار آب

کاین بحر سرنگون فلک نیست جز سراب

من مست و رند و آنگه دعوی عقل و علم

بنیاد کار عقل ز مستی شود خراب

صوفی نداشت درد که دُردی نکرد نوش

ساقی بیار می که صفائی است در شراب

خوردی شراب و روی تو افروخت آتشی

تا از برای نقل جگرها کند کباب

باید که عود گوش نهد بر سماع او

چندان که سیر دارد در گوش‌ها رباب

ره در سواد دیدهٔ من خواب را نماند

با تو که خواب دارد و بی تو کراست خواب

ناصر بنوش باده و تا دست می‌دهد

از روی خوب همچو سر زلف رخ متاب