گنجور

 
ناصر بخارایی

دوش می‌دیدم دل گم گشتهٔ خود را به خواب

اکثرش خون بود جائی،‌ آتش و جائی کباب

من به خود می‌گفتم این شکل دل ریش من است

یا می لعل است جایش کرده از یاقوت ناب

یا مگر غنچه است کز باد عبیرآمیز صبح

تازه شد جانش ز رو برداشت زنگاری نقاب

عقل دوراندیش من گفتا سپندی سوخت است

کز تف آتش به یکبار آمد اندر اضطراب

دل شیند آواز من بشناخت،‌ گفت ای سست عهد

نیست از یاران فراموشی روا در هیچ باب

گفتم ای مسکین کجائی، مرده‌ای یا زنده‌ای؟

چندگاه از ما چرا کردی به کلی اجتناب

گفت روزی باد زلف یار من در هم شکست

پیچ و تابم رفت در پیچیدم اندر پیچ و تاب

گفتم آنجا وقت تو چونست و حالت چیست؟ گفت

همچو زلف او پریشان،‌ همچو چشم او خراب

گفتمش از چشم ناصر آب بر آتش بزن

گفت می‌ترسم که در جوش آیدم دریای آب