گنجور

 
ناصر بخارایی

دوش بازم آتشی در جان غم فرسود بود

تا سحر در منزلم از ناله دود آلود بود

ماه من در نیم شب طالع شد از برج شرف

گوئیا در برج طالع کوکب مسعود بود

در دهانش فکرها کردم که یابم جای بوس

کافرم گر از وجودش ذره‌ای موجود بود

ای رقیب ار دم زدم با او تو را با من چه کار

با بتی گر بت پرستی را وصالی بود، بود

واعظا گر پند در گوشم آن ساعت نرفت

درگذر از من که در گوشم نوای عود بود

گر نیازی آمد از من باده در سر داشتم

ور نمازی آمد از من شاهدم معبود بود

یار با من گفت: ناصر خواه مقصودی ز ما

گفتمش: وقت تو خوش، ما را همین مقصود بود