گنجور

 
ناصر بخارایی

بیا که شاه نشین است صدر سینهٔ ما

ببین جواهر منظومه در خزینهٔ ما

بر آب دیده گذر داشتم به روز وداع

به موج خون جگر غرق شد سفینهٔ ما

شراب لعل تو داریم در زجاجهٔ چشم

منور است به روی تو آبگینهٔ ما

مرا وصال تو دی بود و هجر تو امروز

زهی خرابی امروز و ذوق دیینهٔ‌ ما

ز مهر روی تو ناصر توقع آن دارد

که هیچ‌گاه نبندی کمر به کینهٔ ما