گنجور

 
ناصر بخارایی

چه شد که یار به بالین ما گذر نکند

به چشم لطف به بیمار خود نظر نکند

صبا ز محنت شبهای ما خبر دارد

ز حال بیخبرانش چرا خبر نکند

مرا که چهرهٔ شمعی و خرقهٔ عسلی است

چگونه سوز دل از جیب سر به در نکند

من از دهان تو راضی شدم به دشنامی

اگر مضایقه با ما بدین قدر نکند

کجا رسد به تو، کی طی کند بساط زمین

کسی که یک قدم از خویشتن سفر نکند

کشد دراز چو زلفت حکایت ناصر

اگر به وصف دهان تو مختصر نکند