گنجور

 
ناصر بخارایی

با وصل گل رسیدن بلبل نمی‌تواند

لطفی کند مگر باد، بوئی به او رساند

بر هر ورق چمن را، بی حرف ماجرائی‌ست

کو عاشقی چو بلبل، تا ننوشته خواند

خواهم که جامه بر تن‌، چون غنچه چاک سازم

باشد که آن صنوبر، حال دلم بداند

دردا که تشنه مُردم، وان یار کو طبیب‌ است

رحمی نمی‌نماید، شربت نمی‌چشاند

گفتار گرم ناصر، چون تیر آتشین است

بر هر دلی که آید، از دیده خون چکاند

 
 
 
مولانا

آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند

ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند

سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری

خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند

نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

چشم ز دوری تو دور از تو خون فشاند

دور فلک مبادا کاین شربتت چشاند

بر جور بردن من انصاف داد عالم

یارب که ایزد از تو انصاف من ستاند

از بیم چشم گفتم کان روی را بپوشان

[...]

ناصر بخارایی

خواهد که خامه راهی در منزلی رساند

بر مَرکب مُرکّب بنشست تا براند

برخاست همچو ابری بی‌واسطه ز واسط

وز بحر هند گوهر بر روم می‌فشاند

از سوز سینه دودی چون شمع بر سر آید

[...]

صفایی جندقی

چرخم به قید و چنبر زین آستان کشاند

وز نعش کشتگانم با تازیانه راند

ور ساعتی بپایم خصمم بسر دواند

شکر فروش مصری حال مگس چه داند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه