گنجور

 
ناصر بخارایی

مه نو شد و آن یار سفر کرده نیامد

معشوق جگرخوارهٔ دل برده نیامد

آزاد کنیم از پی کفارت او جان

کان دلبر بد عهد قسم خورده نیامد

آزرده شد از تیغ جدائی دل و جانم

و آن مرهم جان و دل‌ آزرده نیامد

بیمار شدیم و قدمی رنجه نفرمود

مُردیم و زیارت به سر مُرده نیامد

آمد به چمن بار دگر آن همه گل‌ها

و آن سروِ‌ به صد نازِ برآورده نیامد

افغان من از پردهٔ افلاک گذر کرد

وان گل که نهان گشت به صد پرده نیامد

رنجید که ناصر دهنم گفت چو ذره است

هر چند که خُرد است، ز من این خُرده نیامد