گنجور

 
خواجوی کرمانی

ماجرائی که دل سوخته می پوشاند

دیده یک یک همه چون آب فرو می خواند

چون تو در چشم من آئی چکند مرد چشم

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

یا زرخسار تو گویم که بجائی ماند

حال من زلف تو تقریر کند موی بموی

ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم

ازچه رو زلف توام سلسله می جنباند

مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب

که بدرمان من سوخته دل درماند

از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست

بده آن باده که از خویشتنم بستاند

بکجا می رود این فتنه که برخاسته است

کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند

وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست

مگر از چشمه ی نوش تو سخن می راند