گنجور

 
خواجوی کرمانی

ماجرائی که دل سوخته می پوشاند

دیده یک یک همه چون آب فرو می خواند

چون تو در چشم من آئی چکند مرد چشم

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

یا زرخسار تو گویم که بجائی ماند

حال من زلف تو تقریر کند موی بموی

ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم

ازچه رو زلف توام سلسله می جنباند

مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب

که بدرمان من سوخته دل درماند

از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست

بده آن باده که از خویشتنم بستاند

بکجا می رود این فتنه که برخاسته است

کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند

وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست

مگر از چشمه ی نوش تو سخن می راند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
منوچهری

قوم فرعون همه را در بن دریا راند

آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند

گر بترسندی و فرعون خدا را خواند

جبرئیل آید و خاکش به دهن افشاند

سلمان ساوجی

زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟

هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند

می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز

باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند

اشک من آنچه ز راز دل من می‌گوید

[...]

ناصر بخارایی

نتواند که ز خط تو سوادی خواند

هرکه یک حرف سپیدی ز سیاهی داند

من سرگشته چو سر بر خط حُکمت دارم

خامه‌وارم خط تو چند به سر گرداند

آتشی در دلم از روی تو افروخته است

[...]

وحشی بافقی

نعش او را چو فلک قبله خود می‌خواند

چرخ بر دوش نهد وین شرف خود داند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه