گنجور

 
ناصر بخارایی

گرفت ملک دلم حسن دلستان شما

به جای جان منی، جان ما و جان شما

به تنگنای دهان تو جای نقطه نبود

دقیق شد سخن از تنگی دهان شما

ز جای رفت دل تنگ غنچه چون سوسن

به گوش گل سخنی گفت از زبان شما

صدف شود ز گهر گوش هر که در یابد

حدیث لعل درخشان درفشان شما

بسی دقیقهٔ باریک می‌رود چون موی

میان چشم ضعیف من و میان شما

به خدمت در تو درکشیده حلقه به گوش

نهاده‌ام سر طاعت بر آستان شما

به بوی باد صبا جان همی‌دهد ناصر

که هست رهگذر او به بوستان شما