گنجور

 
ناصر بخارایی

چو عشقت چنگ غم در جان من زد

دل از شادی روان جان داد و تن زد

من اول رهبر اسلام بود

به آخر قول مطرب راه من زد

صبا بوئی ز خاک کویت آورد

ز گل چاکی به جیب پیرهن زد

سحرگه غنچه دعوت با رخت کرد

چنارش دست غیرت بر دهن زد

نسیم صبح بر زلف تو بگذشت

حرامی کاروانی از ختن زد

ز سنبل حلقه حلقه بر گل آویخت

ز سوسن دسته دسته بر سمن زد

رواجی یافت دینار معانی

که ناصر سکه‌ای نو بر سخن زد